نقد و بررسی
کتاب ایران بانو (رمان)آذرماه سال ۱۳۱۴ بود. شیراز پس از گذراندن شبی سرد بیدار شده بود و صدای خروسها نوید آغاز روزی تازه را به مردم میداد. در آسمان، آفتاب نیمهجانی از میان تکهابرهای پراکنده سر برآورده بود و به مردم سلام میداد. کتاب زندگی برگ تازهای ورق زده بود.
در یکی از کوچههای شهر، مردی میانسال از خانه بیرون آمد و در چوبی بزرگ را پشت سرش بست.
کتوشلوار سیاه به تن داشت و پالتوی خاکستریاش را در دست گرفته بود. سبیل بلندش همچون شمشیری تیز در دو سوی صورتش خودنمایی میکرد. شانههای پهن و بازوهای تنومندش، قامت بلند و استوار او را برجستهتر کرده بودند. چشمهای درشت و سیاهرنگش زیر ابروهای پرپشت و پیشانی آفتابسوختهاش قرار داشت.
مرد دستی به موهای سپیدش کشید. سوز سرما آزارش میداد. پالتو را به تن کرد و دستهای بزرگ و زمختش را در جیب کت فرو برد. با گامهایی آرام به سوی خیابان رفت. کنار خیابان، نزدیک سروی بلند و سبز ایستاد. به سرو نگاهی انداخت و گفت:
«سلام پهلوان! در این سرما هم سبز موندی… ماشاالله به غیرتت!»
سپس به خیابان خیره شد. نگاهش نشان میداد چشمبهراه کسی است.
زمان گذشت. خورشید آرامآرام بالا میآمد اما سوز سرما همچنان مرد را میآزرد. دستها و پاهایش به لرزه افتاده بودند. کاسهی صبرش لبریز شد. زیر لب غرغر کرد، به آسمان نگاهی انداخت و گفت:
«خدایا! روزگار با من چه کرد؟! تو این سرما منتظر مش جعفرم… از این بدتر هم میشه؟»
سرش را پایین انداخت. خسته و دلزده بود. ناگهان پسرکی با تیر و کمان، سرو را نشانه گرفت. تیر به درخت خورد و مقداری برف روی سر مرد ریخت. برفها از یقهی کتش پایین رفتند و سرمایشان پوستش را شلاق زد. مرد از سرما لرزید. وقتی به خودش آمد، پسرک را دید که قهقههزنان از او دور میشد. مرد خشمگین شد و تاب و توانش را از دست داد. خواست به خانه برگردد که صدای سم اسبی از خیابان بلند شد.
به خیابان نگریست و مش جعفر را دید که درشکهای را هدایت میکرد. اسبی سیاه و درشتاندام آن را میکشید. درشکه به او نزدیک شد. مش جعفر، پیرمردی همسنوسال خودش که کلاه سبز سیدی بر سر داشت، از درشکه پیاده شد. دستپاچه و خجالتزده تعظیمی نصفهنیمه کرد و گفت:
«سلام علیخان! روسیاهم، خان… خیلی معطل شدین، شرمندم آقاجان!»
علیخان با اخم گفت:
«کجایی تو پیرمرد؟ تو این سرما زیر پام علف سبز شد!»
– انقدر تو این خیابونها آتل زیاد شده که دیگه برای ما درشکهچیها جا نمونده. آتل سیاهرنگ ساسانخان از جلوی اسب رد شد، رانندهاش بوق زد، این بیزبون هم ترسید و رم کرد. خیلی طول کشید تا آرومش کنم.
علیخان سوار درشکه شد. مش جعفر که کمی قوز داشت، بعد از او سوار شد. با چوبدستیاش تلنگری به اسب زد و گفت:
«برو باباجان!»




























0دیدگاه